جیگر طلای من، پارسا جانجیگر طلای من، پارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پارسا کوچولو

کنترل 4 ماهگی

دیروز بردمت بهداشت برای چکاپ ٤ ماهگی. خدا رو شکر رشدت خیلی خوب بود. وزنت ٦/٥ کیلو، قدت ٦٥ سانت و دور سرت هم ٤٢/٥ بود. واکسن هم باید میزدی. این بار خیلی اذیت شدی. خیلی هم گریه کردی. متاسفانه تب کردی. هر 4 ساعت یکبار بهت قطره استامینوفن میدادم و پاشویه ات هم میکردم. شکر خدا درجه حرارت بدنت از 38/5 بالاتر نرفت. به هر حال دیشب از بدترین شبای عمرم بود. خیلی گریه کردم. بابایی منو دلداری میداد و میگفت که فردا حالش خوب میشه. امروز صبح حالت خیلی خیلی خوب بود. فقط جای واکسنت مونده. اونم ایشالله که زود خوب میشه. از خدا میخوام که همیشه سالم و تندرست باشی و هیچ مادری نبینه که میوه دلش درد بکشه. الهی آمین...   الهی که من قر...
20 فروردين 1392

پارسا 4 ماهه می شود

عزیزم عشق تو همه وجودم رو فرا گرفته و با تار و پود وجودم آمیخته شده. لحظه با تو بودن، با تو خندیدن، با تو گریستن و با تو زندگی کردن برایم شیرین است. پسرم 4 ماه است که با هم بوده ایم، با هم خندیده ایم، با هم گریسته ایم و با هم زندگی کرده ایم.   قند عسلم 4 ماهگیت مبارک   ...
20 فروردين 1392

پسرم در سه ماهگی

قند عسل این روزا حسابی خوشمزه شدی.  دلم می خواد بخورمت جیگر طلا... الان دیگه دستاتو بهم می رسونی و با دقت نگاشون میکنی. با صدای بلند می خندی و جیغ می زنی. دستاتو روی زانو میذاری. وقتی دستای قشنگتو می گیرم روی پاهات می ایستی. غلت می زنی البته علاقه چندانی هم به غلت زدن نداری و بیشتر تلاش میکنی از جات بلند شی ولی نمیتونی. دستاتو الان دیگه زیاد میخوری، همش اون انگشتای کوچولوت تو دهنت هستن. فکر کنم حسابی خوشمزه باشن. از دهنت هم زیاد آب میاد. کم کم داری دندون در میاری. هر چیزی که میدم دستت، میگیری و توی دهنت میکنی... وقتی شیر میخوری، یا دستتو روی سرت میذاری  یا با لباسم ور میری یا انگشتامو محکم توی دستات نگه مید...
18 فروردين 1392

سفرنامه همدان

پسر گلم ٧ فروردین ماه عموی من از اصفهان اومد. قرار شد که با عمو جون و بابا بزرگ بریم همدان. جمعا ١١ نفر میشدیم. من تا حالا همدان نرفته بودم. حسابی ذوق زده شده بودم. هشتم فروردین حرکت کردیم. بین راه صبحانه خوردیم. حسابی بهمون چسبید. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم غار علیصدر. خیلی شلوغ بود. جای سوزن انداختن نبود. بعد از اینکه ناهار خوردیم، بابا بزرگ و بابایی رفتن برای تهیه بلیط. اینقدر شلوغ بود که نوبت ما افتاد ١١ شب. تو این مدت یه گشتی زدیم.  جای دیدنی و قشنگی بود. از همه قشنگ تر غار علیصدر بود. نمیدونی عزیزم چه جای قشنگی بود. از دیدن این همه زیبایی سیر نمیشدیم. بعد از دیدن غار به سمت همدان حرکت کردیم. حسابی خسته شده بو...
18 فروردين 1392

لحظه سال تحویل

سلام پسر گلم شرمنده ام که اینقدر دیر به وبلاگت سر زدم.  آخه حسابی سرم شلوغ بود. اول از همه اینکه درگیر خونه تکونی بودم. یه روز مونده به سال تحویل متوجه شدم که عموی بابایی از اصفهان میخوان بیان خونمون. کلا 8 نفر بودند. سه روز هم موندن. حسابی از دیدن تو ذوق زده شده بودند. البته تو هم با اونا حسابی دوست شده بودی و بغل همشون می رفتی و احساس غریبی نمی کردی. سال تحویل، روز چهارشنبه 30 اسفند ماه، ساعت 14 و 31 دقیقه بود. اون موقع شما در خواب ناز بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. لحظه ای که سال تحویل شد، اشک تو چشام جمع شد. نمیدونم از خوشحالی بود یا از ناراحتی. خوشحالی از این بابت که در این عید تو رو در کنار خودم داشتم. از خدا خواستم که همیشه سال...
18 فروردين 1392
1